سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]

نشریه وصال


سکوتى دهشتناک، مثل توقف زمان؛

ابرى متراکم، یا مِهى غلیظ؛

تاگوش مى‏شنید سکوت بود و تا چشم مى‏دید مِه!

و قبرهایى که بر سر هر یک صلیبى سنگى خود نمایى مى‏کرد. قبرهایى انبوه با کوچه‏هاى باریکى در میان... و او که از میان این قبرها مى‏گذشت و سنگ نبشته‏ها را مى‏خواند.

گویا دنبال چیزى مى‏گشت. چه چیز؟ خود نیز نمى‏دانست!

راستى، میان گورستان آدم دنبال چه مى‏گردد؟

ناگهان بر سر قبرى ایستاد. چشم‏هایش را مالید و عرق سردى بر پیشانى‏اش نشست. نوشته روى قبر را دوباره خواند... و بار سوم و چهارم!

<> ادوین راید

وفات هفتم نوامبر1910

از وحشت فریادى کشید و میان بستر خویش نشست. در یک لحظه آنچه را که در عالم رؤیا دیده بود، در ذهن خود مرور کرد. هر چه تلاش کرد نتوانست بر فراموشى خویش فائق آید. امروز چه روزى است؟ از چه ماهى؟

برخاست و تقویم جیبى کوچک خود را گشود و حساب کرد که تا هفتم نوامبر 1910 چند ماه باقى است؟

صبح روز بعد شاگردان ادوین راید، زیست شناس بلند آوازه روزگار، آثار انکسار را در چهره استاد خویش دیدند. آیا باید مى‏ماندند و سایه سهمگین مرگ را در روز موعود بر سر استاد خویش احساس مى‏کردند؟

زمان متوقف نیست. مثل ابر بهار مى‏گذرد. هفتم نوامبر 1910 نیز از راه رسید و ادوین راید به راهى قدم گذاشت که از پیش به او نمایانده بودند.

راه اسرارآمیز مرگ!

***

حال و هواى آدم مسافر را دیده‏اید؟ مسافرى که آماده رفتن است!

<> او نیز اینگونه بود.

برادرش مى‏گفت در آن سفر سوریه که همراهش بودم، حالات غریبى داشت. روزى در زیارت «رأس الحسین» دیدم گوشه‏اى زن‏ها زبان گرفته و با سوز و گدازى شگفت ناله مى‏کنند. گفتم چه شده؟ گفتند خواهرت مى‏گوید و آنان مى‏گریند.

همان روزها گاهى با او مى‏گفتم: خواهر، تو اهل بازار نیستى؟ مى‏گفت من بیشتر دوست دارم در حرم باشم.

برادر لحظه‏اى مکث مى‏کند. انگار دارد صفحات ذهن خویش را ورق مى‏زند. بغض در گلویش مى‏شکند و قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر مى‏شود:

مرغ باغ ملکوت بود. از عالم خاک نبود. یادم هست در آن هشت سال دفاع مقدس هر شهیدى را که مى‏آوردند، او بلافاصله دست به کار مى‏شد. زن‏ها را جمع مى‏کرد و با خانواده‏اش همراهى مى‏کردند...مجلس او را گرم مى‏کردند.

اینها همه گذشت. زمان متوقف نیست. مثل ابر بهار مى‏گذرد... او هم دیگر جوان نیست. مرز پنجاه را در نوردیده و پشت سرگذارده است. شب نوزدهم رمضان امسال، براى او شب دیگرى بود. شب قدر بود و چه تقدیرى!

همه خوابیده‏اند. او و شوهرش بیدار. شوهر سرگرم دعا؛ او به تدارک مقدمات سحر. دستى به پخت و پز و دستى به شست و شوى. ساعت حدود 4 نیمه شب.

<> ناگهان گاز را خاموش مى‏کند، شیر آب را مى‏بندد و به شوهرش مى‏گوید: دفتر تلفن را به من بده. مرد شگفت زده مى‏پرسد این وقت شب به که مى‏خواهى زنگ بزنى؟مى‏گوید زود باش که دارد دیر مى‏شود. پسرم را نیز خبر کن.

(پسرش طبقه پایین همان ساختمان سکونت داشت.) تا مرد پسر را خبر کند، او خود دست به کار مى‏شود. زنگ مى‏زند خانه تک تک فامیل... برادر، خواهر، بچه‏ها... و فقط یکى دو جمله با آنان مى‏گوید:

«مرا حلال کنید، من دارم مى‏روم.»

خانواده بهت‏زده او را نگاه مى‏کنند.

- آخر چه شده؟ حالت خوب نیست؟ مى‏خواهى اورژانس خبر کنیم؟

نه، کاملاً سالم است. اثرى از درد یا بیمارى در چهره‏اش دیده نمى‏شود. فقط مى‏گوید که وقت رفتن است.

شماره‏ها را باشتاب مى‏گیرد. چرا اینقدر عجله؟

همان شب پسر و عروسش را - که عازم شمال بودند - از زیر قرآن رد کرده بود. آنقدر تلفن همراهشان را مى‏گیرد تا بالاخره موفق مى‏شود:

<>
- مادر، کجا هستید؟

- جاجرود...

- من دارم مى‏روم، حلالم کنید



وصال ::: جمعه 87/7/19::: ساعت 1:44 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 1
کل بازدید :9957
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<